سلام
مرد خسته وکوفته از سرکار اومد خونه ،در رو باز کرد ،کتش رو پرت کرد روی جالباسی ،مثل همیشه داد زد : خانم من اومدم، یه چایی بردار بیار ، زود باش .همسرش جواب داد: چشم الان برات میارم، دوباره صدازد: خانم برای امسال چایی میخوام یالا ،بعد هم صدای دخترش" زهرا کوچولو" زدوگفت : آهای زهرا، بدوببینم این جورابهای منو بده مامان بشوره.
زهرا اومد کنار بابا ، لباسای نو وتمیزش رو پوشیده بود ، گفت: باباجون سلام،خسته نباشی، پدربه سختی جوابش رو داد وگفت زود این جورابهای منو بده مامان بشوره، ............. زهرا کوچولو خندیدو گفت بابا حالا دیر نمیشه،یه کار مهم تر باهات دارم،
پدر با نگاهی از سرخشم به دخترش نگاه کرد.و وقتی که دید دخترش دستش رو پشت کمرش زده واونو نگاه میکنه بیشتر عصبانی شد و با صدای بلند سر زهرا کوچولو داد کشید وگفت: من خسته از سرکار اومدم ،میگم این جورابا روبده مامان بشوره ،اونوقت تو دستت رو به کمرت زدی ووایسادی ومیگی دیرنمیشه؟ زود باش ببر وگرنه پس گردنی میخوریا!
دخترک اخماش توی هم رفت واشک توی چشماش جمع شد وبا یه دست جورابای بابا رو گرفت وزد زیرگریه ورفت.
وقتی دخترک پشتش رو به باباش کرد که بره،پدردید که یه شاخه گل خیلی قشنگ توی دستای کوچولوی دخترشه .
به فکر فرو رفت . گل ،لباس نو،خسته نباشید، بادبادکایی که از سقف آویزون بود.............. .تازه فهمید چه دسته گلی به آب داده ، یادش اومد که امروز روز تولدش بوده ودخترش میخواسته اونرو تبریک بگه .
شماهم از این دسته گلها به آب دادید؟؟؟!