سلام
وقت خوش
نامه چارلی چاپلین به دخترش!
در اینجا می خواهیم شرح مختصری از اخلاقیات چارلی را بازگو کنم.
چارلی در زمانی که در اوج موفقیت بود با اونااونیل ازدواج کرد و
از او صاحب 7 یا 8 بچه شد ولی فقط یکی از این بچه ها که
جرالدین نام دارد استعداد بازیگری را از پدرش به ارث برده و
چند سالی است که در دنیای سینما مشغول فعالیت است و
اتفاقا او هم مثل پدرش به شهرت و افتخار زیادی رسیده و
در محافل هنری روی او حساب می کنند. چند سال پیش وقتی
جرالدین تازه می خواست وارد عالم هنر شود، چارلی برای او
نامه ای نوشت که در شمار زیبا ترین و شور انگیزترین نامه های
دنیا قرار دارد و بدون شک هر خواننده یا شنوندهای را به تفکر وادار می کند.
من چارلی هستم! من دلقک پیری بیش نیستم! امروز نوبت توست،
من با آن شلوار گشاد پاره پاره رقصیدم و تو در جامهی حریر
شاهزادگان میرقصی! این رقصها و بیشتر از آن صدای
کف زدنهای تماشاگران گاه ترا به آسمانها خواهد برد، برو! آنجا هم برو!
اما گاهی نیز بروی زمین بیا و زندگی مردمان را تماشا کن، زندگی آن
رقاصان دوره گرد کوچههای تاریک را که با شکم گرسنه می رقصند و با
پاهایی که از بینوایی میلرزد، من یکی از اینان بودم! جرالدین، در آن
شب های دور، قصهها با تو گفتم، اما قصه خود را هرگز نگفتم، این
داستانی شنیدنی است، داستان آن دلقک گرسنهای که در پست ترین
محلات لندن آواز میخواند و میرقصید و صدقه جمع می کرد. این داستان
من است، من طعم گرسنگی را چشیده ام، من درد بی خانمانی را
کشیده ام و از این ها بیشتر، من رنج حقارت آن دلقک دوره گرد
را که اقیانوسی از غرور در دلش موج می زد اما سکه صدقه
رهگذر خودخواهی آن را می خشکاند احساس کرده ام، با اینهمه
من زنده ام و از زندگان پیش از آنکه بمیرند نباید حرفی زد.
با همین نام بیشتر از چهل سال مردم روی زمین را خنداندم و
بیشتر از آنچه آنان خندیدند خود گریستم...! گاه به گاه با اتوبوس یا مترو
شهر را بگرد، مردم را نگاه کن، زنان بیوه و کودکان یتیم را نگاه کن،
و دست کم روزی یکبار با خود بگو، " من هم یکی از آنان هستم " ،
آره تو یکی از آنها هستی دخترم نه بیشتر! هنر پیش از آنکه
دو بال پرواز به انسان بدهد، اغلب دو پای او را نیز میشکند.
همیشه وقتی 2 فرانک خرج می کنی با خود بگو سومین
سکه مال من نیست، این باید مال یک مرد گمنام باشد که امشب
به یک فرانک نیاز دارد. اگر از پول و سکه با تو حرف می زنم برای آن است
که از نیروی فریب و افسون این بچه های شیطان خوب آگاهم، من زمانی
دراز در سیرک زیسته ام و همیشه و هر لحظه به خاطر بند بازانی
که از ریسمانی بس نازک راه می روند نگران بودهام، اما این حقیقت
را با تو بگویم دخترم، مردمان روی زمین استوار، بیشتر از بند
بازان روی ریسمان نااستوار، سقوط میکنند. شاید شبی درخشش
گرانبهاترین الماس این جهان ترا فریب دهد، آن شب، این الماس،
ریسمان نا استوار تو خواهد بود و سقوط تو حتمی است.
خون من در رگ های توست و امیدوارم حتی آن زمان که خون
در رگهای من می خشکد، چارلی را، پدرت را، فراموش نکنی.
من فرشته نبودم اما تا آنجا که در توان من بود، تلاش کردم تا آدم باشم.
تو نیز تلاش کن که حقیقتا آدم باشی. رویت را میبوسم.
سوییس ، دومین ساعت از 8767 ساعت سال 1963